جواد موگویی نویسنده و مستندساز که در کنار مردمان سیل زده استان سیستان و بلوچستان و گروه های جهادی حضور دارد، روایتها و روزنوشتهای جالب توجه و قابل تاملی از وضعیت سیلزدگان و فعالیتهای جهادگران دارد. این روزنوشت ها را به مرور در صفحه خود در اینستاگرام قرار می دهد.
روزنوشتهای سیل بلوچستان
روز اول-۹۸/۱۰/۲۳- قسمت دوم و سوم
پرواز ساعت۴ است.
موتور گرفتم که جا نمانم. راکب گفت “با هواپیما میری مراقب باش!”
گفتم: “دقیقا چه باید کنم؟! بقیه باید مراقب باشند. من نهایتا میتوانم کمربند ایمنی ببندم! که با ایمنی سقوط کنم!”
در سالن، مقصودیِِ برنامه ثریا را دیدم. ایضا حامد هادیان و علی قنبرلو.
تقریبا همه خندهمان گرفت! از اینکه همیشه هم را در بدبختی و مصیبت میبینیم! حامد و علی را اولین بار در پلاسکو دیدم. ۹ روز باهم بودیم. رفت، تا سیل خوزستان و لرستان که دوباره رسیدیم به هم. و حالا اینجا، در شرقیترین جای کشور.
باز دم ثریا گرم. که اسیر جو رسانهای این روزها نشده و خودش را رسانده به بیابانهای بلوچستان. درست مثل وطن امروز که تمام صفحه تیتر زد: دریای بلوچستان
حامد گفت به خیلیها زنگ زدم که بیایند؛ من نیز. لکن پاسخ به هر دویمان:
قراره بفرستیم!
یاد سیل لرستان افتادم. ۷روز از سیل گذشته بود که تازه سروکله فارس و تسنیم، و جوان و… پیدا شد. شرق و آفتاب یزد و آرمان و اصلاحطلبان که هیج! ایضا سلبریتیها که مشغول بودند به توییتزنی از تهران و غرولند کردن.
بجایش بحران که تمام شود، بازار سمینارهای “نقش رسانه در بحران” داغ میشود. با حضور اساتید و دکترهای رسانه! و سردبیران سایتهای خبری!
پرواز به چابهار که به نیمه رسید، کم کم چرتمان گرفت؛ گفتم بخوابیم که از ساعتی دیگر حسابی در گلولای کار داریم.
تا کی؟ نمیدانم. تا خدا چه خواهد و چه شود…
در فرودگاه چابهار رسول خادم را دیدم؛ با چند گوش شکستهی دیگر. رفتم سراغ قهرمان المپیک. گفتم «آقا رسول! شما که تا اینجا آمدی، حداقل یک پست اینستاگرمی بذار!»
لبخندی زد و گفت چشم!
آمدم پیش مقصودی گفتم «خادم رو دیدی؟ اینجا مسابقات کشتی چیه؟!»
گفت «کشتی چیه بابا! آمده کمک! یه انجمن خیریه دارند! داشت تلفنی بولدوزر هماهنگ میکرد»
دم پهلوان گرم! قهرمان المپیک یعنی این! نه آن ورزشکارانی که دم المپیک و در روزهایی که مردم یکچشمشان اشک است و یک چشمشان خون، رفتند زیر پرچم اجنبی!
چقدر باید بیرحم باشی که شادی مدالت را از دل داغدار مردم کشورت محروم کنی و سنگدلانه بروی زیر پرچم مغولستان!
چقدر باید بیرحم باشی که یادت برود که تو کوچه پس کوچههای این سرزمین، تکواندو یاد گرفتی اما به وقت جنگ «دولیاچاگی» را بزنی زیر فک ملت خودت! و مدالت را بندازی گردن اجنبی!
چه چشمها که به پای تو اشک ریخت و چه تسبیحها که برای پیروزیت صلوات فرستاد. اما تو چه کردی با مردمت و سرزمینت…
آقا رسول! دم معرفتت گرم! قهرمان من تویی! دردمند این بلوچستانیهای سیلزده تویی، نه آن توییتزنهای پایتختنشین.
عشق تویی! که بیدوربین و بیسلفی آمدی و بیصدا و بیهیاهو خودت را رساندی به بلوچها!